بوم و القلم

گاهی هم آفریده دست هنرمندی می شود برایش همان نعمت و نفرین توامان. تو انگار کن ادیپ ی که از دستانِ خالق بزرگ و بارور شده، او را پدری سربلند و مغرور کند و سپس کمر به خون ِ هم او ببندد. یادم هم هست که بوی سووشون تا دم آخرین بر دستان عزیز سیمین ماند.

آمادئوس ِ فورمن اگر نبود، برخی ظرافت های پسِ پرده "ارواح گویا" از نظرها پنهان نمی ماند. اینکه قصه زندگی نقاشی را آنطور روایت کنی که انگار دنیا را از چشمان مردی نقش آشنا و نواشناس تماشا می کنی. هر صحنه داستان، شانه به شانه تابلویی نقاشی بساید و برای خودش هویتی منفرد داشته و در عین حال به تصاویرِ پس و پیشش متحد باشد. رنگ ها زنده و بی دریغ پاشیده شده باشند. و صداها، نوای ناقوس کلیسا، پژواک های به هم خوردن لنگه های عظیم درهای کاخ و قدم های نهاده بر سنگفرش های باریک کوچه های مادریدِ سده هژدهم طنین بیندازند در سر، بنشینند بر دل.

انگاری این بار به جای ابراهیم، مرد تصویرگر ناشنوایی نشسته و با رنگ و نقش، قصه در قصه حکایت می کند. نوشتن با بوم و قلم. او که پیش از غربت از هیاهوی روزگار، شیره جهان را به درون جان خودش کشیده، حالا با همان لبخند آرام و دورش، که مانند باقی هنرمندان عصاره ای آن جهانی دارد، از تمام قصه هایی می گوید که در تمامی این سال ها، از همان گوشه میدان بر خاطره صفحات دفترچه اش نقش زده ...