"If you lead with love and light, only good can come out of it."
-Will Smith's grandmother (no joke)
زیبا، این آفتاب از کجای تنت سرمی زند؟

*حذف
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

*حذف
از برکتِ بودنشان، به قول آیدای نازنینِ پیاده رو، حالم حال است.
اینان که هر بهار عیدی اند از برای ما
حوّل حالشان الی هرچه دل هاشان خواست

عکسی هست از رامین و آیدا، و دیگر عکسی از این دو خوب در کنار فروغ زیبا. نگاهم، حواسم، خیالم همه، جا مانده بر این دو لحظه. هر روز بارها و بارها می آیم و در مقابلشان می ایستم و زمان از دستم می رود. شروع می کنم در خیالم تمام لحظات آن شب و آن جمع یاران را از نو ساختن، آن حرف های دلی را. که حتمن از دل می آمده اند و بر دل می نشسته اند. دلم می گوید خلوت انسی بوده و در فراز کرده اند، بلاشک ... و بعد چه ها می توان گفت از این نگاه هاشان که از جایی دیگر، از ما بهتر می آید و به دوردست ها می رود، آن چشم ها که همیشه انگار کوله باری حرف ناگفته درعمقشان پنهان است، و بعد، و بعد آن لبخندهای محو ... باید گفت از اینها.

تماشای خوبان در آن لحظه ها که دلشان می خندد، یعنی این دنیا هنوز جای خوبیست ...
و من می دانم چه خوشبختی یست در میان آنان بودن. اینان که خوبانند.

امکان دنیال کردن بزرگان دیار وبلاگ ها در فیسبوک به یقین بهترین اتفاقی بوده که در ماه ها و شاید حتا سال های اخیر برایم افتاده.
از آن بالا کسی مرا نگاه کرد. و من آنان را یافتم. و این امسال را که هیچ، عیدی سال بعد و بعدترِ این را هم بس!

بزرگمرد ازلی و ابدیِ دیار المپ، آقای لانگ شات یگانه، میرزای عزیز ما، جناب آقای شاهد قدسی، بانوی نازنین پیاده رو، آیداخانم کارپه دیم، فروغ خاتون زیبا، جناب آزرمِ شمال از شمال غربی، سیبستان، خوابگرد، حضور خلوت انس، خانم کوکا، مهدی خان عزیز سکوت سنگین، آقای گلمکانی ما، جناب توکای مقدس، جناب رضا قاسمیِ گرداننده دوات، آقای جاهدِ خشت و آینه، خورشید خانوم، سرزمین رویایی، آقای دفترهای سپید بیگناهی، خانم اسپات لایت، منصفانه، مسعوده خانم هاشمی، جناب حسین وحدانی، بهناز میم و همگان دیگر

اینان که بهترینان اند از هرکه هست و نیست

بهارشان به دل
دلشان باغ نارنگی
.
.
.
خطوط ثلاثه آخر از (+) و (+) بهاریه جناب پورج خان قربانی عزیز. که چه دلمان هم تنگ بهاریه هاشان است. ای بابا، اصلن دست گذاشته شد روی دلمان، غصه دار شدیم. پاقدمِ این بهار...
می گویمش دعا و ثنا میفرستمش

عباس معروفی یک وقتی گفته بود تا شاملو و گلشیری بودند، وسواسش به وقت نوشتن هزاربرابر بود. از فکر خوانده شدن کلماتش توسط آن بهترینِ قاضیان، هر خطی را دوباره و سه باره می خواند و گوشه کنارش را صیقل می داد. می گفت شاملو برای گلشیری هم همان بود.

تازه امروز می فهمم آن روز چه می گفت. از فکر اینکه کسانی که سال ها نوشته هاشان را خوانده ام،  در خیالم تصویرشان کرده ام و کلماتشان را زندگی کرده ام، ممکن است گاهی به اینجا سر بزنند، دستانم به وقت نوشتن می لرزند. و بلندبالای کوه درفت های ابدی که تا ثریا می رود هی همینطور کجاکج! ترسم تمام نادانی ها، خامی هام بیاید بر کاغذ. ولی اما، ترسِ شیرین یست که به هزار خیال خوش می ارزد.

می خواهم بگویم اینکه کسی را داشته باشی که از هراس نگاه مآیوسش آنگاه که بر کلماتت گذر می کند، دلت بلرزد،
این نعمت است!
این قرار عاشقانه را عدد بده!

بر روی نیمکت پارک نشسته ام. مانند همیشه، تا بیکار می شوم چرتکه قدیمیِ پسِ کله ام که چوبش خراشیده و نم دار شده دم می گیرد به حساب کتاب کردن. تا ببینم تا کجا چقدر مانده و چقدر جامانده ام. بار دیگر سال ها و تاریخ ها را در خاطرم مرور می کنم. سالی که  گلمکانی و تاسیس مجله، صفی یزدانیان و آغاز کارش در مجله، پرویز دوایی وقتی که ... بعد از قیاس و تفریق سن و سال خودم از آنها از حاصل های مثبت نفس راحتی سر می دهم که چار صباحی هنوز باقیست و از حاصل های منفی خبرم می شود که جا مانده ام. که همان "همیشه چقدر زود دیر می شود." حالا چهل سال دیگر هم از اینجا جم نخورده ام ها، ولی خیال است دیگر. خیالات الکی ...
(جان من تعارف نکنید. بخندید! بله، شتری هستم در خواب هایم پنبه دانه!)


به خودم می آیم و فکر می کنم راستی، یعنی واقعن آدم هایی هستند که در نظرشان نوشتن یادداشتی بر فیلمی، کتابی که به گونه ای ترجمانی از آن اثر به زبان تو، از ورای حائل توست خوشبختی بررگی نیست. یا با خواندن هر نوشتۀ صفی یزدانیان آنقدر احساس درشان انباشته نمی شود که حس کنند پوست تنشان هردم تنگ تر می آید و بایستی بزنند بیرون، ده بیست دقیقه ای از خط کناره پیاده رو بروند و یک بار دیگر هر کلمه، هر خط را در خاطر مزمزه کنند و سرخوش شوند.
اینها را فکر می کنم و راستش را بخواهی درست و حسابی باورم نمی شود. اما می گویمم لابد دیگر!

در میان کسانی که بر توضیح و تفسیر آثار هنری می نویسند گروهی هستند که با شرح خلاصه ای از داستان آغاز می کنند و سپس با بیان نظراتشان درباره جنبه های محتوایی و تکنیکی اثر نوشته را به پایان می برند. دسته دوم اما، اثر هنری تازه براشان شروع کار است، سوت آغاز، خمیر خام. همانطور که مجید اسلامی ناشر کتاب ترجمه تنهایی در یاداشتی بر کتاب می نویسد " نوشته های او اثر را بهانه می کند تا خود اثری دیگر بیافریند. مهم نیست که قانع می شویم یا نه، یا هم نظر می شویم یا نه. می توانیم این نوشته ها را حتا فارغ از خود فیلم ها دوست داشته باشیم. هم چنان که پرواز را فارغ از پرنده ..."

آن را به هیئت ماده خامی به درون خودشان می برند و می گذارند این خمیر شیرین چند وقتی در گوشه ذهنشان باقی بماند، قوام بیاید. گاه به گاه هم می روند سر وقتش و عصاره ای از خاطرات خود، دلبستگی هاشان، عیش و عذاب هاشان به آن می افزایند. بعد سر فرصت آن را در ظرفی چینی با حاشیه ای از ریزگل های قرمز در مقابل ما می گذارند. آنچه پیش ماست، دیگر فقط آن قصه اولی نیست، آمیخته شده با تمام خیالات، عاشقی ها و تنهایی های نویسنده. اینجاست که وقتی صفی یزدانیان از پاریس، تگزاس می نویسد دیگر تنها حکایت آوارگی تراویس نیست. ترجمان اشک ها و سکوت های اوست از ورای حائل تنهایی های این عزیز دیگری.
میلان کوندرا هم جایی چیزی با این مضمون می گفت که نویسنده مانند اسفنجیست که همواره از محیط پیرامونش رویدادها و احساسات مختلف را جذب می کند.
نم این پارچه هم همان سیاه قطرات جوهریست که بر کاغذ می نشیند، جذب تاروپود آن می شود. شکل می گیرد و شکل می دهد.

"بسیاری از این نوشته ها را می توان نامه ای عاشقانه دانست. هربار که درباره فیلمی نوشته ام، برایم مثل این بوده که با شعف پیش دوستی اعتراف می کنی که به کسی دل بسته ای. این نامه ها گاهی مخاطبی از پیش معلوم داشته اند، و به این امید نوشته شده اند تا کسی خاص بخواندشان، از فرط شعف. پس این نامه ها تکثیر شده اند تا شاید او در میان مخاطبان باشد. اویی که همیشه هم از پیش شناخته نیست. بعدها پیداش می شود ...

من در برابر اثر هنری تنهام، اثر هنری تنهایی ام را ترجمه می کند ..."
صفی یزدانیان- ترجمه تنهایی

"مجال بیرحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر ..."

همواره قصه ای که در جاده روان شده و به مقصد اما نرسیده، حسرت مضاعفی با خود می آورد تا آنکه از اساس به بیراهه رفته. "احساس کامل" با خود حسرتی از این جنس می آورد. می توانسته برسد اما نرسیده. داستان مرد و زن جوانی که عشقی نویافته را در آستانه پایان جهان تجربه می کنند. حضور چند عامل مانع به تحقق رسیدن امکانات بالقوه فیلم می شود. استفاده از صدای یک راوی بر روی فیلم در حال حاضر به ندرت استفاده می شود و بایستی با وسواس صورت بگیرد. از نمونه های موفق آن در سال های اخیر می توان از "فرزندان کوچک"  نام برد و از صدای روایت کننده "احساس کامل" خصوصن با پیام های اخلاقی گل درشتی که به تماشاگر تقدیم می کند از مثال های ناموفق آن. دیگر اینکه تاکید همسان بر تکامل رابطه عشقی مرد و زنی با شخصیت هایی مستقل و غیراحساسی و از سوی دیگر بیماری همه گیری که پیدا شده و حواس شش گانه را یکی پس از دیگری از بین می برد، به خوبی از کار درنیامده. دیوید مکنزی که تجربه خوبی در "آدام جوان" داشت، با تاکید اصلی بر روی پیشروی این رابطه در بستر اپیدمی روزافزون بیماری و در پس زمینه نگاه داشتن سرنوشت محتومی که به تدریج به جهان انسان ها مستولی می شود، به حاصل بهتری می رسید. و در آخر با اینکه "عشق" هانکه نشان می دهد که هنوز هم می توان با مضمونی هزاربار کار شده و نخ نما، فیلمی درخشان ساخت، تکراری بودن ایده اصلی در فیلم های علمی تخیلی خطر بزرگتری با خود به همراه می آورد. ایده بیماری همه گیری با عوارض متفاوت که به تدریج زمین انسان ها را دربرمی گیرد و حتا بدون اشاره ای مستقیم، شباهت زیادی به توصیف های کتب مقدس از سرنوشت پایانی دنیا دارند، بارها در داستان های مختلف از جمله اپیدمی Contagion، "فرزندان انسان" و الخ تکرار شده و بازگویی آن نیازمند پرداختی نو و قابل است.

صحنه هایی را که آشپزهای رستوران با وجود فقدان حس چشایی هنوز به پختن غذا، چشیدن آن و با شوق تزئین کردن ظروف غذا ادامه می دهد را دوست داشتم و مرا به یاد این چند خط از کتاب "من او را دوست داشتم" نوشته آنا گاوالدا انداخت.

"زندگی حتا وقتی انکارش می کنی حتا وقتی نادیده اش می گیری، حتا وقتی نمی خواهی اش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هاییکه از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.باور کردنی نیست اما همین گونه است.زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است."

"!Let's play a game. It's called make me special. Tell me something nobody knows"