یادم باشد روزی هم بهش بگویم که عکس امروزش را چه همه دوست دارم، این شال قهوه ای که چه آرام و خوب تاب خورده و افتاده بر روی آن بافتنی مشکی با آستین هایی کمی چین خورده و بالارفته. آویزی که گمانم گوشه ای از آن را از زیر شال می بینم، که گاهی از همین محو بودن هاست که زیبایی آویز گردن زنی دوجندان می شود. از آن دستبند (ساعت؟) ظریف دور دستش، از قشنگی گوشواره های بلندش که از دور به چشمم رشته ای نقره ای می آمد، بعد اما دیدم مستطیلی بلند و نازک است واز آنچه فکر می کردم هم صدبار بهتر است انگار. از اینکه چه اینها همه کامل و زیبا بر تنش می نشیند ...

یادم باشد به او بگویم که عکسش را از صبح بر صفحه کامپیوتر باز گذاشته ام و چند دقیقه ای یک بار تماشایش می کنم تا خستگی ها و دلتنگی ها برود و خوب شوم، لبخند شوم ...

می توانم مدت ها همینطور تماشا کنم این نگاهش را. چه همه، چه همه قدر قشنگ است دختر ...
یادم باشد روزی بخواهم تا برایم از خودش و 
فلانی و دوستی شان بگوید، تا هی من هم خوبم شود.

و خوب ترین را که همیشه می گذارند برای آخرین ... یادم باشد روزی هم به او بگویم، از خودش ...
.
.
.