تو ای پری کجایی ...

چند شب پیش نشسته بودم و گزارش سمیرای عزیز را از مراسم وداع با استاد همایون خرم، استاد و نوازنده بزرگ، تماشا می کردم. و هی از آرزوی آنجا بودن لبریز می شدم. وقتی که آن خیل جمعیت را می دیدم که که عزادار جالی خالی مردی بودند که کسی نبود که از او خاطره ای خوش به یاد نداشته باشد، هی با دلم می گفتم "خوشا به سعادتت مرد! که اینطور می روی!".
قسمتی از برنامه هفت بود که مریلا زارعی مهمان برنامه بود و به همراه رامبد جوان و همسرش سحر دولبشاهی به بهشت زهرا رفته بودند و پس از گذراندن دقایقی برسر قبر مادربزرگ مریلا، به قطعه هنرمندان رفتند و با رفتگان اهل هنر دیداری تازه کردند. و آن برنامه حال آرام و عجیبی داشت، با غمی خوش انگار. بر سر مزار شادوران پرپک گلدره که رسیدند، مریلا از خاطره اش از مراسم خاکسپاری پوپک می گفت. که با اینکه این حرف ها به گوش خیلی ها خرافه می آید، می گویند در آن دمِ رفتن انسانی که پیکرش بر دست ها سنگینی می کند و آرام و کشدار می رود، انگار هنوز چشمش با این دنیاست. و در مقابل گاهی مسافر آنچنان سبک وزن و سبک روح رهسپار می شود که انگار از پیش دلش با خانه موعود است. که وقتی به خداحافظی پوپک رفته بودند، تمام مراسم به درازای پلک برهم زدنی رفته بود. و پوپک رفته بود.
و من همیشه در خاطرم مانده بود زیبایی این تشبیه.

و وقتی صدای سمیرا نقل قولی از همایون خرم می کرد که فراتر از تمام قصه نوازندگی، مهم ترینِ آنچه از استاد ابوالحسن صبا آموخته بود معرفت هنری بود، سکوت شدم، در دل تبارک الله شدم. که چه همه فرق دارد هنر بر کاغذ و ساز با هنر در لحظه های زندگی. و سر هرمس و رضا قاسمی راست می گفتند که "فرق دارد تاریکی با تاریکی"، هنر با هنر.
که شاعریِ برکاغذ حاصل قریحه و استمرار است، نه میوه خوبی و انسانیت. که آن قصه ای دیگر است!
و جمله فروغ روزی هزار بار در سرم تکرار می شود.

خوشا به حال آنان "که در زندگی شاعرند" ...