ساعت پنج صبح، تاریکی
در خواب حاضر شدن و در خواب بیرون زدن
در جستجوی معجزه ای به نام تاکسی
سینما فلسطین، مه صبحگاهی، سرما
صف تا ناکجا، دیدن رفقا، لبخند
سرما، لیوان های چای، دعوا و هیاهو در صف، سرما
زنبیل گذاشتن آرش در صف و فرار به خانه و خواب
صف، دستکش، هاکردن های بی وقفه، گپ، خنده، خواب ِ از سر پریده
وارد سینما شدن، فرهنگ آرزویی همواره بربادرفته، سبک سنگین کردن چندباره دسته ها
انتخاب، خرید بلیط، هرکس برای چند نفر می گیرد، پس بشمار کسی از قلمت جا نمانده باشد
گرمای بیجان آفتاب صبح زمستانی، خوب
پیداشدن پسرها از دورها با سورپریزی دلچسب به نام حلیم و نان سنگک  ِ چای پهلو
راه دانشگاه در قطارهای تندرو کنسروی، بازگشت پیروزمندانه به عرشه
قسمت کردن بلیط ها و جفت و جور کردن آدم ها و کلاس ها و ساعت ها و ... و سینما.

با عجله از کلاس بیرون زدن، اس ام اس ِ قرار دم در آزادی، جمع شدن و راه افتادن
قطارهای تندرو خلوت!، نگاه به ساعت، "وقت داریم هنوز"، خوبید، خنده
سالن سینما، هشتصدبار جا عوض کردن ترتیب آدم ها میان صندلی های کنار هم، قربان صدقه های! آدم های ردیف پشتی که از شما به خاطر نجات دادن شان از شکنجه تماشای فیلم قدردانی می کنند!
سینما و عیش هم فیلم بینی

یا که گهی زین به پشت
قطارهای تندرو خلوت!، ترافیک ناموجود!، نگاه به ساعت، " گمونم نرسیم"،  اس ام اس "شما برید تو، ما نمی رسیم"
در سینما، لحظه ای دپرشن مزمن، و بعد بی خیال دنیا و مافیها
طاق زدن فرهنگ و هنر با پناه کافه ای گرم
پنجره های بخارگرفته، شیرکامائوی داغ، حرف
حرف، حرف های خوب، دوست های خوب
در انتظار باقی کاروان برای رفتن به کافه ای دیگر، جایی همیشگی

سنت کافه هنر بعدِ سینما
اسپیلت موز شیرین، کاپوچینوی آزاده، قهوه فرنوش، چای من
آقای مهربان کافه چی
خنده های بلند و آبررویزی در کافه شلوغ
لحطه ای گذرا ندامت از کارهای فوق الذکر و پرداختن به نقد فیلم و حرف های روشنفکرانه
به سرعت متوجه "سنگی بزرگ نشان ملال" عمل آغاز شده، و پرداخت پایانی زودهنگام بر آن
رجوع به رویه معمول جماعت دیوانه
تا پاسی از شب
کافه خلوت
"فردا کمی از 6 گذشته، میزتان حاضر است. بغل دیوار ..."
آقای مهربان کافه، ما و نگاهی قدرشناس

برای ما سنت بود
بهانه ای
برای با هم بودن
برای از روزها
خاطره ساختن

ده شب، چهار سال
جشنواره

شما اما نروید
شما همین آقای فیلمی تان را بچسبید
که برای رستگاریتان کفایت ...
.
.