"مجال بیرحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر ..."

همواره قصه ای که در جاده روان شده و به مقصد اما نرسیده، حسرت مضاعفی با خود می آورد تا آنکه از اساس به بیراهه رفته. "احساس کامل" با خود حسرتی از این جنس می آورد. می توانسته برسد اما نرسیده. داستان مرد و زن جوانی که عشقی نویافته را در آستانه پایان جهان تجربه می کنند. حضور چند عامل مانع به تحقق رسیدن امکانات بالقوه فیلم می شود. استفاده از صدای یک راوی بر روی فیلم در حال حاضر به ندرت استفاده می شود و بایستی با وسواس صورت بگیرد. از نمونه های موفق آن در سال های اخیر می توان از "فرزندان کوچک"  نام برد و از صدای روایت کننده "احساس کامل" خصوصن با پیام های اخلاقی گل درشتی که به تماشاگر تقدیم می کند از مثال های ناموفق آن. دیگر اینکه تاکید همسان بر تکامل رابطه عشقی مرد و زنی با شخصیت هایی مستقل و غیراحساسی و از سوی دیگر بیماری همه گیری که پیدا شده و حواس شش گانه را یکی پس از دیگری از بین می برد، به خوبی از کار درنیامده. دیوید مکنزی که تجربه خوبی در "آدام جوان" داشت، با تاکید اصلی بر روی پیشروی این رابطه در بستر اپیدمی روزافزون بیماری و در پس زمینه نگاه داشتن سرنوشت محتومی که به تدریج به جهان انسان ها مستولی می شود، به حاصل بهتری می رسید. و در آخر با اینکه "عشق" هانکه نشان می دهد که هنوز هم می توان با مضمونی هزاربار کار شده و نخ نما، فیلمی درخشان ساخت، تکراری بودن ایده اصلی در فیلم های علمی تخیلی خطر بزرگتری با خود به همراه می آورد. ایده بیماری همه گیری با عوارض متفاوت که به تدریج زمین انسان ها را دربرمی گیرد و حتا بدون اشاره ای مستقیم، شباهت زیادی به توصیف های کتب مقدس از سرنوشت پایانی دنیا دارند، بارها در داستان های مختلف از جمله اپیدمی Contagion، "فرزندان انسان" و الخ تکرار شده و بازگویی آن نیازمند پرداختی نو و قابل است.

صحنه هایی را که آشپزهای رستوران با وجود فقدان حس چشایی هنوز به پختن غذا، چشیدن آن و با شوق تزئین کردن ظروف غذا ادامه می دهد را دوست داشتم و مرا به یاد این چند خط از کتاب "من او را دوست داشتم" نوشته آنا گاوالدا انداخت.

"زندگی حتا وقتی انکارش می کنی حتا وقتی نادیده اش می گیری، حتا وقتی نمی خواهی اش ازتو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هاییکه از بازداشتگاه های اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی های هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند.باور کردنی نیست اما همین گونه است.زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است."

"!Let's play a game. It's called make me special. Tell me something nobody knows"