می گویمش دعا و ثنا میفرستمش

عباس معروفی یک وقتی گفته بود تا شاملو و گلشیری بودند، وسواسش به وقت نوشتن هزاربرابر بود. از فکر خوانده شدن کلماتش توسط آن بهترینِ قاضیان، هر خطی را دوباره و سه باره می خواند و گوشه کنارش را صیقل می داد. می گفت شاملو برای گلشیری هم همان بود.

تازه امروز می فهمم آن روز چه می گفت. از فکر اینکه کسانی که سال ها نوشته هاشان را خوانده ام،  در خیالم تصویرشان کرده ام و کلماتشان را زندگی کرده ام، ممکن است گاهی به اینجا سر بزنند، دستانم به وقت نوشتن می لرزند. و بلندبالای کوه درفت های ابدی که تا ثریا می رود هی همینطور کجاکج! ترسم تمام نادانی ها، خامی هام بیاید بر کاغذ. ولی اما، ترسِ شیرین یست که به هزار خیال خوش می ارزد.

می خواهم بگویم اینکه کسی را داشته باشی که از هراس نگاه مآیوسش آنگاه که بر کلماتت گذر می کند، دلت بلرزد،
این نعمت است!